شمس تبریزی

سخن گفتن از مردی که نام و نشان و خاندان و زادگاه او بدرستی مشخص نیست، امّا در محفل عاشقان مشهورتر از خورشید است، ذهن آدمی را دچار چنان تناقضی  می­ کند که ممکن است لب از سخن گفتن و قلم از نگارش باز ایستد! امّا آنگاه که حکم به نوشتن است و چاره­ای جز تسلیم نیست؛ قلم چرخ زنان در دشت بیکران معنا هرچه باداباد گویان به رقص درمی­آید و همچون درویشانِ مست از بادۀ الهی، سماع­کنان دستی می­زند و سرودخوانان پایي می­کوبد. هرچند عاقلان که از دور نظاره می­کنند، گاه تسخر زنان و گاه عیب­ گویان، روی از تو برمی ­گردانند و گاه با عقل های صیقل خورده­ شان، مستی نابجای تو را بهانه­ ای نیکو برای به دارآویختنت می ­یابند!

 سخن از شمس تبریزی است. آنکه گاه او را «حضرت مولانا، سلطان­ الاولیاء و الواصلین، تاج ­المحبوبین، قطب ­العارفین، فخرالموحّدین ... شمس­ الحق و الملّة و الدّین تبریزی، عظّم الله جلال قدره» نامیده ­اند[1] و گاه او را عاشقانه، حضرت خضر(س) دانسته­ اند:

غرضم از کليم، مولاناست
خضرش بود شمس تبریزی
هیچ­کس را به یک جوی نخری

 

آنکه او بی­نظیر و بی­ همتاست
آنکه با او اگر درآویزی
پرده­ های ظلام را بدری[2]

و زمانی او را «واقف به اسرار رسول»[3] و «کامل تبریزی»[4]، «صاحب حال و قال»[5]، «قطب همة معشوقان جناب احدی»[6] و «پادشاه کامل و مکمل»[7] نامیده­ اند. عدّه ­ای از دیار هندوستانش پنداشته ­اند[8] و عدّه ­ای از دیار آذربایجانش دانسته­ اند[9] و برخی خراسانی­اش خوانده­ اند.[10]

گروهی از او به عنوان داعی اسماعیلي یاد کرده[11] و گروهی از جمله اقطاب طریقت ابدالیه و قلندریه­ اش دانسته­ اند.[12] گاه، نامش در میان بزرگان يارسان و اهل حق می درخشد[13] و گاه، از او به عنوان پیر و راهنمای باطنی آیین اكنکار یاد می ­کنند![14] باری از زمرۀ شیعیان امامیه­ اش می­ خوانند[15] و گاهی مهدی موعود شیعیانش می­ پندارند![16]

در این میان، «افسانه­ ها شمس را مکتب ندیده ­ای صاحبدل و برخوردار از فرّه ایزدی، قلندری عادی، یا درویشی سیّاح به تصویر کشیده ­اند که صاحب کرامت بوده».[17] گاه، در این افسانه­ ها او را پسر جلال ­الدّین نومسلمان دانسته­ اند که فرقة حشاشین را رها کرد![18]

امّا در این پژوهش ما را با افسانه­ ها و توهّمات تذکره­ نویسان و داستان­ سرایان کاری نیست. خوشبختانه، «مطالعۀ مقالات شمس، موجب دور ریختن افسانه­ هایی می­ شود که از این مرد ساخته­ اند. نوشته­ های شمس آشکار می­ سازد که او در مباحث فلسفی و کلامی روزگار خود تبحر داشته، امّا اغلب بر باورهای مرسوم جامعه خرده می­ گرفته است. مقالات شمس آشکار می­ سازد که شمس سخنرانی بوده خوش­بیان و نیّات خود را به زبان فارسی، هم ساده و هم بسیار دل­انگیز بیان می­ کرده است».[19]

در معرفی شمس، می­ توان گفت: «شیخ شمس ­الدّین محمّدبن ملک­داد تبریزی مردی عالم، فاضل و درس خوانده بود؛ از معارف اسلامی و دقایق عرفان و تصوّف و خصایص احوال و منازل سالکان این راه، بخوبی آگاهی داشت، امّا از مراحل ظاهری گذشته و از این آشیان ها پرواز کرده شاهباز خوش شکار آسمان گرای اوج حق و حقیقت شده بود؛ با تجرّد از علایق دنیاوی قلندروار همه جا بی­نام و نشان سفر می ­کرد و روزگار را به سیر آفاق و انفس می­ گذرانید.

مقالاتش که به صورت کتابی مدون درآمده و به طبع رسیده، نموداری از مقالات عرفانی و اطلاعات علمی و مذهبی اوست».[20]

بهترین ملاک برای شناخت افکار و عقاید و زندگی شمس تبریزی، همان کتاب مقالات شمس است که مجموعه ای از منقولات پراکنده اوست که به صورت شفاهی در میان مریدان بیان داشته و «در مجموع حدود بیست نسخۀ خطی از این متن برجا مانده که همگی آنها، کمابیش، مجموعه­ هایی نامنظم و تصحیح ناشده است و نشان  می­ دهد که این کتاب هرگز به صورت رسمی انتشار نیافته است».[21]

پس از کتاب مقالات شمس، سه منبع دیگر وجود دارد که برای تحقیق در احوال شمس تبریزی مناسب می­ نماید؛ نخست، ابتدانامه از سلطان­ ولد فرزند مولوی، دوم؛ رساله سپهسالار و سوم؛ مناقب­ العارفین افلاکی.

ابتدانامه یا ولدنامة سلطان ولد، فرزند مولوی از جمله منابع دست اوّل برای تحقیق در احوال شمس و مولاناست، زیرا «نزدیک­ترین و مطلع­ترین»[22] شخص نسبت به آنها و اتفاقات پیش آمده میان ایشان است. «هر پژوهشگری که خواهان تحقیق در احوال مولانا باشد باید کار خود را با این گزارش آغاز کند. همچنان که نماز بی الحمد نمی­ شود، هیچ کار جدّی دربارۀ مولانا بدون دقت و تأمّل در زیر و بم گزارش سلطان ولد میسّر نیست».[23]

سلطان ولد، شمس تبریزی را با عنوان «مولانا شمس ­الدّین تبریزی عَظَّمَ­ اللهُ ذِکرَهُ»[24] یاد کرده و او را دارای مقام عالی ولایت می­ داند؛ امّا تأکید می­ کند که شمس از جمله اولیای مستور الهی است که مقامی بس شامخ و والا دارند و برای هر کسی آشکار  نمی ­شوند. او شمس را ورای عالم عشق و باطنِ باطن و سرِّ اسرار و صاحب جایگاهی می داند که سایر اولیای الهی حتّی آن را به خواب هم نمی ­بینند:

ناگهان شمس دین رسید به وی
از ورای جهانِ عشق آواز
شرح کردش ز حالت معشوق
گفت: اگرچه به باطنی تو گرو
سرِّ اسرار و نور انوارم

 

گفت إنّی ز تاب نورش فََی
برسانید بی­دف و بی­ساز
تا که سیرش گذشت از عیّوق
باطنِ باطنم من این بشنو
نرسد اولیا به اسرارم[25]

سلطان ولد، شمس را از چنین اولیای والامقامی دانسته و براین باور است که شمس، مولوی را نیز به سوی همین مرتبة روحانی والا دعوت کرده و سوق داده است:

شمس تبریز بود از آن شاهان
رهبرش گشت شمس تبریزی
دعوتش کرد در جهان عجب

 

دعوتش کرد لاجرم سوی آن
آنکه بودش نهاد خونریزی
که ندید آن به خواب، ترک و عرب[26]

با این حال، تأکید می ­کند که وجود عظیم شمس از دیدۀ نامحرمان پنهان مانده و بجز مولوی، کسی به شناخت گوهر وجودی او پی نبرده است:

اهلِ دیدار می ندانندش
چون ندارند از آن جمال خبر
اولیای میانه مشهورند
غیرت حق شده­است حارسشان
شمس تبریز بود از آن شاهان
زان سبب خویش را به مولانا
این چنین بخت غیر مولانا

 

زانکه نشنیده­ اند مانندش
جای دیگر همی کنند نظر[27]
اولیای یگانه مستورند
زان، بمانند از نظر پنهان[28]
که ز غیرت خداش کرد نهان
بنمود او که بود جنس او را[29]
هیچ کس در نیافت ای دانا[30]

سلطان ولد، شمس را «شه شهان جهان»، «فزون­تر از جانِ جان»، «برتر از عرش» و بالاتر از اینها، فانی در حق و یگانه با او می­ داند:

گر تو او را شه شهان خوانی
یا خود از عرش برترش گویی
این بود او بلکه صد چندین

 

یا فزونتر ز جانِ جان دانی
یا که در نور وحدتش جویی
زآنکه او را نبود هیچ قرین[31]

سلطان ولد در جای دیگر، شمس را برتر از حضرت خضر(س) می­داند و بر این باور است که اگر حضرت موسی(ع) شمس را می­ دید، هرگز در پی خضر نمی ­رفت؛ بلکه با تمام وجود در او می­ آویخت و بالاتر از این، حتّی اگر خود خضر هم شمس را می­ دید از عشق او واله و سرگردان می­ شد:

گر رسیدی به خضرِ ما، موسی
در پی خضر، کی دویدی او
بلکه بر خضر اگر شدی پیدا
خضر ما کیست؟ شمس چرخ هِمم
بی حجابیش خضر اگر دیدی
صحبتش را به عشق بگزیدی

 

پر بینداختی چو طاووسی
خضر ما را اگر بدیدی او
خضر گشتی ز عشقِ او شیدا
آن که بُد واصل و گزین زِ قِدم
پی او همچو سایه گردیدی
غیر او را به هیچ نخریدی[32]

دومین کتاب معتبری که می­ توان نام کامل شمس تبریزی و اندکی از زندگینامۀ او را در آن یافت رسالة فریدون سپهسالار است که «چهل سال در حلقه مریدان صادق درگاه مولانا و سلطان ولد بوده»[33] است. از دیدگاه سپهسالار نیز «شمس ­الدین التبریزی عظم­ الله جلال قدره، سلطان اولیاء و الواصلین، تاج المحبوبین، قطب ­العارفین و فخرالموحدین»[34] بوده است.

سپهسالار نیز شمس را از زمرة اولیای مستور الهی معرفی می ­کند که تا زمان حضرت مولوی، کسی از احوال او اطلاعی نداشته است. او نیز شمس را متخلّق به اخلاق پیامبران و صاحب کرامات معرفی می­ کند: «در تکلّم و تقرّب، مشرب موسی (علیه­ السلام) داشت و در تجرّد و عزلت، سیرت عیسی(علیه ­السلام). پيوسته در مشاهده سلوک می­ فرمود و در مجاهده روزگار می ­گذرانید. تا زمان حضرت خداوندگار، هیچ آفریده را بر حال او اطلاعی نبود و الحاله هذه هیچ کس را بر حقایق و اسرار او وقوف نخواهد بود».[35]

سپهسالار تصریح می­ کند که شمس در جامۀ بازرگانان و تجّار مسافرت می­ کرده و در هنگام مسافرت در کاروانسراها اقامت می­ گزیده و از پیوستن به اهل طریقت و رفتن به خانقاه­ ها اجتناب می­ ورزیده و رفتار ظاهری او در میان مردم و کاروانسراها طوری بوده که می­ پنداشته­ اند که او بازرگان است، امّا در حقیقت، او گاه گاه با بافتن بند شلوار، درآمد مختصری حاصل می­ کرده و از آن راه، ارتزاق می­ نموده است: «پیوسته در کتم کرامات بودی و از خلق و شهرت، خود را پنهان داشتی، به طریقه و لباس تجار بود. هر شهری که رفتی در کاروانسراها نزول کردی و کلید محکم بر درنهادی و در اندرون به غیر حصیر نبودی، گاه گاه شلواربند بافتی و معیشت از آنجا فرمودی».[36] سپهسالار در ادامه تصریح می کند که شمس اهل تبریز است: «مسکن ایشان به تبریز بود».[37]

در حقیقت، آنچه سپهسالار دربارة شمس، کرامات، مقام باطنی، شیوه زندگی و وطن او گفته است چیزی فراتر از گفته­ های سلطان ولد نیست. البتّه، قابل ذکر است که تمام این خصوصیات را خود شمس بیان کرده است و شواهد آن در کتاب «مقالات» فراوانند که به آنها نیز خواهیم پرداخت.

سومین مأخذ موثّق دربارة شمس تبریزی، کتاب مناقب­ العارفین اثر شمس ­الدّین احمد افلاکی (متوفی به سال 755 هـ .ق) است. افلاکی از ارادتمندان مولاناست که حدود «هشتاد و هفت سال پس از وفات مولانا رخت از جهان بربسته است. او کتاب خود را در سال 752 به پایان رسانیده است».[38]

افلاکی نام کامل شمس را این گونه ضبط کرده است: «مولانا شمس­ الحق و الدّین محمّدبن علی بن ملک داد التبریزی قدس­الله سرّه العزیز».[39]

افلاکی نیز وطن شمس را تبریز دانسته و او را از زمرة بزرگان و مشایخ صاحب نام آن خطه می ­داند: «همچنان از پيران قدیم منقول است که حضرت مولانا شمس­ الدین را پیران طریقت و عارفان حقیقت، «کامل تبریزی» خواندندی و جماعت مسافران صاحب­دل او را «پرنده» گفتندی، جهت طی زمینی که داشته است».[40]

افلاکی از ابوبکر سلّه ­باف تبریزی به عنوان نخستین پیر و مرشد شمس نام برده و ادامه می­ دهد که مراتب روحانی شمس بسیار بیشتر از مراد و مرشد خود بود، به همین دلیل به دنبال شیخ اکملی راهی سفر شد و در این مسیر با مشایخ و بزرگان مختلف ملاقات کرد، امّا هیچ­یک از این اقطاب و اوتاد در حدّ بزرگی وجود او نبودند؛ از این رو، بجای اینکه شمس مرید ایشان شود، آنها به مریدی و بندگی شمس درآمدند. امّا شمس علاقه­ ای به مرید گرفتن و معروف شدن نداشت، به همین دلیل مریدی ایشان را نمی­ پذیرفت: «گویند در اوّل حال، مرید شیخ ابوبکر تبریزی سلّه ­باف شده بود، رحمة ­الله علیه؛ در آخر، چون سیر و سلوک و کمالات و حالات او از حدّ ادراک مردم درّاک درگذشت، در طلب اکملی که افضل مکملان بود، سفری شد و به خدمت چندین ابدال و اوتاد و اقطاب و افراد و اهل فتور و ستور و اکابر معنی و صورت رسیده، نظیر عظمت خود نیافت و مشایخ عالم را بنده و مرید خود ساخته سیاحتی می­ کرد و مطلوب و محبوب خود را همی جست».[41]

افلاکی نيز همانند سلطان ولد و سپهسالار، این موضوع را بیان می­ دارد که شمس به صورت ناشناس و پنهانی مسافرت می­ کرد و کسی از واقعیّت وجودی و عظمت ذاتی او باخبر نبود: «وجود مبارک خود را در نمدی پنهان کرده از نظر بینایان عالم در جلباب غیبی و نقاب غیرت الهی متواری گشته بود؛ چنانکه حضرت مولانا در شأن بی­نشان ایشان فرموده است و گفته:

ای که در خوابت ندیده آدم و ذرّيّتش

 

از که پرسم وصف حسنت؟ از همه پرسیده گیر

و پیوسته نمدی سیاه پوشیدی و هرجا که رفتی، در خانی فرود آمدی ...».[42]

همانطور که مشاهده می­ شود، در سه کتاب ولدنامه، رسالة سپهسالار و مناقب­ العارفین، وصفی تقریباً یکسان و مشابه از شمس تبریزی به عمل آمده است. آنچه مسلّم است، هر سه منبع شمس را عارفی واصل و شیخی کامل و نوری الهی و قطبی بی­نظیر می­ دانند که از خطّه تبریز سر برآورده و همواره پوشیده و مستور از اغیار تحت «قبّه­ های غیرت الهی» در جامة بازرگانان و تجّار به مسافرت می­ پرداخته و به دنبال مطلوب و مقصود حقیقی خود سیر آفاق و انفس می­ کرده است. 

از این تصاویر سه ­گانه، می ­توان به عظمت وجودی شمس از دیدگاه مریدان مولوی پی برد، امّا این سخنان تمجید آمیز، دقایق و زوایای زندگی شخصی شمس را روشن نمی سازند. آنچه مکمّل و متمّم این تصاویر است، سخنان خود شمس تبریزی در «مقالات» اوست که می­ تواند تصویری روشن­تر و واضح­تر از زندگی، سیر و سلوک و اندیشۀ او پیش روی محققان قرار دهد.

سخنانی که شمس درباره زندگی خود می­ گوید به صورت پراکنده و از هم گسیخته در «مقالات» جای گرفته اند، امّا با اندکی صرف وقت و حوصله، می­توان این سخنان پراکنده را به صورتی ساختارمند در کنار هم قرار داد و تصویر نسبتاً روشنی از دوران های مختلف زندگی او، اعمّ از کودکی، نوجوانی، سیر و سیاحت و برخورد او با مولوی عرضه کرد. اگرچه هدف ما در این پژوهش، تحقیق دربارة اندیشه­ های شمس و بازتاب آنها در مثنوی است، امّا در ادامه، به صورت بسیار مختصر، زندگی شمس را از زبان خود او بازگو می­ نماییم.

تصویر شمس در مقالات او

شمس، در کتاب مقالات که «اعترافنامه ­ای در خور پژوهش است به ابهام و گاهی آشکار، پرده از زندگی خانوادگیش برمی ­دارد و به طور ضمنی خویش را نیز توجیه  می­ نماید».[43] طبق این کتاب، می­ توان سیر زندگی شمس را به چند دوره تقسیم کرد. دوران کودکی، دوران نوجوانی و تحوّل روحی، جستجو برای یافتن حقیقت، سیر و سیاحت و سرانجام ملاقات با مولوی و همنشنی با او، از جمله دوره­ های مهم زندگی شمس هستند که تصویری کلّی از سیر زندگی او را روشن می­ سازند.

آنچه از متن مقالات برمی ­آید، این است که شمس دوران کودکی خوبی را گذرانده؛ زیرا رفتار پدر و مادر با او بسیار محبّت­ آمیز بوده، چنانکه می­ گوید: «خود نازنین آمده­ ام ... برابر من لرزیدی پدرم».[44] پدر شمس، حتّی در برابر او به حیوانات مزاحم هم تندی نمی­ کند که مبادا خاطر شمس آزرده شود.[45] امّا این رفاه و نازپروردگی باعث آرامش روحی او نمی شود و او همچنان دنبال گمشده ­ای می­ گردد که نمی­ داند چیست. این تفکّرات باعث می­ شود که او گاه، از خوردن و خوابیدن اجتناب کرده، در اندیشۀ یافتن حقیقتِ وجود خود، ساعتها به تفکّر بپردازد.[46]

دیری نمی­ پاید که شمس پی می ­برد که وجود او با دیگران، حتّی خانواده و پدر او متفاوت است. از این رو، گاه با لحنی تند در برابر پدر می ­ایستد که: «اگر تو از منی یا من از توام، درآ در این دریا، واگرنه، برو برِ مرغان خانگی»[47]و پدر در برابر این رفتار شمس با چشمان اشک­ آلود،[48] زیر لب چنین زمزمه می­ کند که «با دوست چنین کنی، با دشمن چه کنی؟»[49]

شمس در دوران کودکی به جای بازی و تفریح با همسالان، به وعظ و مجلس درس علاقه دارد[50] و وجودش پُر است از عشق یافتن حقیقتی که حتّی خود هم نمی­ داند چیست. همین درد طلب، او را به جستجوی حقیقت می­ کشاند. او در می­ یابد که چاره­ ای جز قدم نهادن در وادی سیر و سلوک ندارد. از این­رو، به دنبال پیری روشن ضمیر می­ گردد تا در حلقة مریدان و ارادتمندان او درآید و در جادۀ طریقت، به سرمنزل حقیقت دست یابد. به همین دليل، به خدمت یکی از مرشدان و مشایخ مشهور تبریز، ابوبکر سلّه ­باف تبریزی می رود. آنگونه که خود شمس می­ گوید وجود این پیر تأثیر بسزایی در شکل­ گیری روح او داشته است و شمس بسیار ولایت­ ها از او یافته است: «مرا شیخی بود ابوبکر نام در شهر تبریز و سلّه­ بافی می ­کرد و من بسی ولایت­ ها از او یافتم».[51] امّا در وجود شمس چیزی است که شیخ ابوبکر قادر به درک آن نیست: «امّا در من چیزی بود که شیخم نمی دید».[52]

شمس در می­ یابد که شیخ دیگر نمی­ تواند چیزی به او بیاموزد؛ از این رو، پس از مدّتی شیخ را ترک کرده و در جستجوی حقیقت، راهی مسافرت­ های طولانی می­ شود، هرچند تا آخر عمر هرگز از یاد و نام ابوبکر سلّه ­باف غافل نمی ­شود، چنانکه در چند جای مقالات نام او را یادآور شده است.[53]

شمس در سیر آفاق روزگار می­ گذراند و هرجا نام صاحبدلی را می­ شنود، با شوق و رغبت در پیشگاهش حاضر می­ شود؛ امّا هیچ­گاه کسی را که لایق هم­صحبتی و دوستی باشد نمی ­یابد.[54] شمس، متوجّه می­ شود که بسیاری از مشایخ طریقت، تنها از روی میراث خوارگی پدرانشان بر مسند ارشاد نشسته­ اند و از درون، غرق شهوات و نفسانیات هستند: «همه شهوت شده، همه نفس شده ... همین نفسک و صورتک­اند لاغیر. معنی کجا؟ ... کو حال؟ ظاهر سنّت جدّ خود نگاه می­ دارند، همین صورت را، چون اهل سماع بوده است او، [این نیز] صاحب سماع»[55] شده است.

شمس، بی­ باکانه در برابر این مدعیان ارشاد می­ ایستد و آنها را متهم می­ کند که به جای هدایت، باعث گمراهی و ضلالت طالبان حقیقت هستند: «اینها به ستم، خود را عارف می­ کنند»،[56] «یکی که چهل روز در خانه باید رفت تا او خیالی بیند، او آدمی باشد؟ یا او را کسی گویند؟ دین محمّد(ص) چه تعلّق دارد بدان؟ این قوم که دعوی معرفت کنند، کدام معرفت؟»[57] به عقیدۀ شمس، بیشتر این بزرگان و علمای ظاهر اسلام راهزنان دین محمّد(ص) بوده و هستند، موشان پست فطرتی که به جای آباد کردن بنای اسلام، ریشه آن را جویده و تنها ظاهر آن را پروریده ­اند: «اغلب این شیوخ، راهزنان دین محمّد(ص) بودند. همه موشان دین محمّد(ص) [و] خراب­ کنندگان بودند».[58]

دیدار با این شیوخ ظاهر و مدّعی، شمس را از یافتن یاری صادق، پاک و حقیقی نا­امید نمی ­سازد؛ بلکه او همواره امیدوار است که به دیدار و دوستیِ یکی از اولیای خاصّ الهی نائل آید. از این رو، پیوسته به درگاه الهی می ­نالد که «مرا با اولیای خود اختلاط ده و هم­صحبت کن».[59]

شمس در پی یافتن این ولیّ حق، به همه جا سفر می­ کند و با هر عالمی به صحبت می­ نشیند. گاه در شام با فقهای عالی مرتبه­ ای چون «شمس خویی» که از شاگردان فخر رازی بوده، هم­کلام می­ شود،[60] و گاه در بلاد آسیای صغیر، به مجالست متکلّمان برجسته­ ای چون «اسدالدّین متکلّم» می ­پردازد،[61] و گاه در سلطانیّه به ملاقات بزرگان طریقت همچون «رکن­ الدّین سجاسی» می­رود،[62] امّا هيچ يك از اين بزرگان به دريافت حقيقت وجودي او نایل نمي آيند و او ایشان را لایق هم­صحبتی دایمی نمی ­یابد.[63]

شمس، پس از گذر از مراحل مختلف سیر و سلوک و آزمودن عرفای هم روزگار خود، گمشدة خویش، یعنی مولانا جلال ­الدین محمّد مولوی، را می­ یابد و با او درمی­ آمیزد. نخستین دیدار شمس و مولانا در تذکره­ ها به شیوه­ های مختلفی بیان شده و گاه اسطوره­ وار می ­نماید.[64] بنابراین، نقل و مقایسة آنها با هم در اینجا ضرورتی ندارد. امّا شمس خود در مقالات نخستین گفتگوی خود را با مولوی پس از ورود به قونیه، چنین بیان می­دارد: «وَ اوّلُ کَلامٍ تَکَلَّمتُ مَعَهُ کانَ هَذَا، اَمَّا اَبَایَزید کَیفَ مَا لَزَم ­المُتابِعَة؟ وَ مَا قَالَ: «سُبحَانَک مَا عَبَدنَاک» فَعَرفَ مولانا اِلی التَّمامِ وَ الکَمالِ هَذَاالکَلام ...».[65] می ­گوید؛ «اولین کلامی که با مولانا داشتم این بود که اگر ابایزید از پیامبر اسلام(ص) متابعت می­ کرده است، پس چرا به جای اینکه بگوید: «سُبحانک ما عَبدناک» گفته است: «سبحانی مَااَعظَمَ شَأنی»؟[66] شمس آنگاه ادامه می ­دهد که، مولانا عمق و سرّ این سخن را تمام و کمال می دانست و به مخلص و منتهای آن پی برد و چون درونش پاک و طاهر بود از این سخن مست شد و من نیز که از لذّت آن کلام غافل بودم از درک مستی او لذّت بردم.[67]

تاریخ ورود شمس به قونیه را «بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادی­ الاخره سنۀ 642» ذکر کرده ­اند.[68] پس از این روز و این دیدار بود که شمس، گوهر جان خود را به مولوی می­ نماید و باعث عشق و شیدایی او گشته، روی مولانا را از همه جهانیان  برمی­ گرداند و او را با همه جهانیان بیگانه و با خود مأنوس و آشنا می­ کند: «به هر که روی آریم، روی از همه جهان بگرداند ... گوهر داریم در اندرون، هر که روی آن با او کنیم از همه یاران و دوستان بیگانه شود».[69]

از این به بعد، فصلی جدید در زندگی شمس و مولوی آغاز می ­شود و پیوندی روحانی، عمیق و ابدی میان شمس و مولانا به وجود می­ آید. حاصل این پیوند مبارک به سخن آمدن شمس تبریزی برای مولانا و سایر مریدان است. زیرا به برکت وجود مولانا، شمس لب به سخن گشوده و مجموعه­ ای از عظیم ­ترین مفاهیم عرفانی را بر زبان جاری می­ کند و برای آیندگان گنجی سر به مهر به نام «مقالات» به یادگار می ­گذارد. اگر وجود مولانا نبود، شاید شمس هرگز لب به سخن نمی­ گشود. به گفته شمس، وجود او «خُُمی بود از شراب ربّانی، سر به گِل گرفته؛ هیچ­کس را بر این وقوفی نه، در عالم گوش نهاده بودم، می­ شنیدم. این خُنب(خم) به سبب مولانا سر باز شد، هر که را از این فایده رسد سبب، مولانا بوده باشد».[70]

مولانا بکلّی روی در شمس می ­آورد و درس و بحث و مدرسه را رها می­ کند و با تمام وجود در شمس می­ آمیزد. شمس نیز از هیچ چیز در راه مولوی دریغ نمی ورزد و اسرار الهی را که پیش از این، از عالمیان پنهان می ­داشت، برای مولانا آشکار می ­کند و پرده­ های ظلام را کنار زده، دیدۀ باطن او را به جلوۀ جمال الهی بینا می ­نماید. امّا طولی نکشید که «گرگان آواز آشنا»[71] که با داعیه دوستی و محبّت، پیرامون مولوی جمع شده بودند، تاب این همه عشق و محبّت و ارادت را نیاورده، با توسّل به تهمت و دروغ سعی کردند تا آنجا که می­ توانند در ضایع کردن رابطة مقدّس ایشان بکوشند: «خواه به دروغ، خواه به راست... این قوم برعکس می­ کنند، دروغ می­ گویند تا جنگ افکنند».[72] این «قوم ناهموار»[73] نمی­ دانند که اگر به برکت وجود مولانا نبود، هرگز به دیدار وجود مبارک شمس نایل نمی­ شدند: «این قوم ما را کجا دیدندی و با ما شان چه بودی اگر به واسطه مولانا نبودی»[74].

این قوم، آنقدر به آزار شمس و بی­ احترامی به او ادامه می­ دهند که شمس «پس از شانزده ماه اقامت پر تب و تاب»[75] قونیه را ترک گفته و به دمشق می ­رود. خود شمس بعدها این­گونه از «این قوم ناهموار» گلایه می­ کند: «قدر درویش ندانستند، بهانه آوردند که اگر او را نمی ­آزردیم، فتنه می­ شد. برای فاسقی تا سیه ­روی نشود، صالحی بی­گناه را بیرون کردند. لاجرم سپید رو شدم، نیک شدم».[76]

مولوی از فراق شمس اندوهگین شده، به جستجوی او می ­پردازد و سرانجام در می ­یابد که شمس در دمشق به سر می­ برد. مولانا پسر خود سلطان ولد و تعدادی از یاران را با نامه ­ای سرشار از شور و اشتیاق به سراغ شمس می­ فرستد و عاشقانه و عاجزانه از او تقاضا می ­کند که به قونیه بازگردد. شمس این تقاضا را می­ پذیرد و در حالی که سلطان ولد از دمشق تا قونیه پیاده در رکاب او راه می­ سپرد، خود را به نزد مولانا رسانده[77] ، این فراق پانزده ماهه را پایان می­ دهد.[78]

مولوی پای­کوبان به استقبال شمس رفته، مستانه می­ سراید:

شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد

آن سیمبرم آمد، وآن کان زرم آمد

آن كس كه همي جستم دي من به چراغ او را

امروز چو تنگ گل در رهگذرم آمد[79]

مولوی ورود دوبارة شمس به قونیه را همچون آزادی مجدد خود از اسارت و زنجیر می­ داند:

دگربار، دگربار، زِ زنجیر بجستیم

از این بند و از این ­دام زبون گیر بجستیم[80]

پس از این ماجرا نیز حاسدان سیاه دل، شمس را به حال خود رها نمی­ کنند و مدام باعث رنجش او می­ شوند، تا جایی که او را به بهانه این که حجره­ای از مدرسه جلال­ الدین را به زور غصب کرده، روانه زندان می ­کنند! شمس این ماجرا را این­گونه بازگو می­ کند: «چون روز شد، آمدم و کسان امین­ الدین (نایب سلطان قونیه) آمده بودند که امیر می­ گوید که آن جماعت خانه و حجره پهلوی آن باید که خالی کنی. او  می­ گوید: اینجا مسلمانی است؟ اینجا دین است؟ خانه ­ها و حجره ­ها را به غصب فرو گرفتند و قفل نهاده. آن خانه فراش بوده است تا بود، این فلان (شمس) قفل برنهاده است که از آن من است».[81]

سپس، شمس را به بدترین الفاظ خطاب کرده، به او می­ گویند، تو که فقیه نیستی حق نداری در مدرسه باشی! مگر تو را از شهر بیرون نکردند؟ چرا باز دوباره برگشتی؟ «ای! هی! تو را چه می ­گویند؟ این حجره را چرا قفل کرده ­ای؟ تو اینجا فقیه نیستی. ای، هی! تو را می ­گویم، از شهرت بیرون کردند چرا بازآمدی؟»[82] شمس در مقابل این همه بی احترامی و تهمت ­های ناروا و شنیدن حرف های بی­ معنی از دهان انسان­ نماهای نادان، پس از مدتی سکوت این­گونه پاسخ می ­دهد که «آن، حجرة مولاناست؛ کتابخانة اوست. بروم کلید از مولانا بستانم، بگشایم. می­ گویند: بگیریدش دروغ می­ گوید، کلید با اوست، بستانید».[83]

 این­گونه است که شمس به جرم غصب اموال مدرسه مولانا روانه زندان شده، انواع بی­حرمتی­ ها را نسبت به او روا می­ دارند! از اين پس، شمس دیگر به مدرسه هم نمی ­رود و می­ گوید: «غرامت ملک شهری، بلکه اقلیمی بدان نیرزد که یکدم از صحبت او در عذاب باشم. خاصّه مدرسه؛ که اگر قدم او[84] در آنجا باشد، والله ­العظیم، که این ضعیف، ترک آن مدرسه خواهد گفتن».[85]

حاسدان و مغرضان هر روز زندگی در قونیه را برای شمس سخت ­تر و سخت ­تر می­ کنند تا آنجا که شمس تصمیم می­ گیرد که برای همیشه آنجا را ترک کند امّا آنچه مانع از این هجرت می­شود فکر آزرده شدن مولاناست: «من لا ابالی­ام، نه از فراق مولانا مرا رنج، نه از وصال او مرا خوشی! خوشی من از نهاد من؛ رنج من هم از نهاد من».[86] با وجود این، شمس تصمیم می ­گیرد که رخت از قونیه برگیرد و باز عزم سفر کند به همین دلیل «مکرر در گوش سلطان ولد خوانده بود که اینها می­ خواهند مرا از مولانا جدا کنند و من هم تصمیم خود را گرفته ­ام»[87]:

خواهم این­بار آنچنان رفتن

 

 که نداند کسی کجایم من[88]

همچنین، سپهسالار از قول شمس روایت می ­کند که این­گونه مریدان را تهدید  می­ کرده که «این نوبت چنان غیبت خواهم کرد که اثر مرا هیچ آفریده نیابد».[89] و چنین بود که یک روز «پنجشنبه از سال 645 که بامداد، مولانا در مدرسه به سراغ پیر رفت، خانه را از ایشان خالی یافت».[90] این آخرین خبر قطعی از شمس تبریزی است.

پس از غیبت مجدّد شمس، سخنان ضد و نقیضی در مورد قتل شمس توسط مریدان مولانا و یا ناپدید شدن او به طرزی خارق ­العاده بر سر زبان ها افتاد و توسط تذکره نویسان، حالتی اسطوره ­وار به خود گرفت. امّا آنچه روشن است، این موضوع است که «اختلاف اخبار و روایات در باب عاقبت کار شمس و محل قبر وی هم دلیل است که تذکره نویسان و اصحاب مناقب از این قضیّه خبر درستی نداشته ­اند».[91]

 (برگرفته از کتاب: بازتاب اندیشه های شمس تبریزی در مثنوی مولوی، نوشته دکتر محمد خدادادی)

[1] . فریدون­ بن احمد سپهسالار، زندگینامه مولانا جلال ­الدین مولوی، با مقدمه سعید نفیسی، چاپ دوم، انتشارات اقبال، 1325، ص 122.

[2] . سلطان ولد، ولدنامه، به تصحیح جلال­ الدین همایی، به اهتمام ماهدخت بانو همایی، تهران، مؤسسه نشر هما، 1376، ص 33.

[3] . شمس­ الدین احمد افلاکی ­العارفی، مناقب ­العارفین، به کوشش تحسین یازیچی، چاپ دوم، تهران، انتشارات دنیای کتاب، 1362، ج2، ص 614.

[4] . همانجا.

[5] . فریدون بن احمد سپهسالار، زندگینامه مولانا جلال ­الدین مولوی، ص 123.

[6] . همانجا.

[7] . همانجا.

[8] . شریف حسین قاسمی، «آیا شمس تبریزی هندی بود؟»، مجله زبان و ادبیات فارسی دانشگاه سیستان و بلوچستان، سال دوم، 1383، ص 98.

[9] . فریدون ­بن احمد سپهسالار، زندگینامه مولانا جلال ­الدین مولوی، ص 123.

[10] . بهرام بهیزاد، رساله منحول سپهسالار نسخه گمشده مثنوی، تهران، انتشارات رسا، 1376، ص 69.

[11] . عطاءالله تدین، مولانا و طوفان شمس، تهران، انتشارات تهران، 1372، صص 558-584.

[12] . شیرین بیانی، دمساز دوصدکیش، تهران، انتشارات جامی، 1384، صص 64-67.

[13] . نعمت ­الله جیحون آبادی، شاهنامه حقیقت، تصحیح و تفسیر و مقدمه محمّد مکری، چاپ دوم، تهران، انتشارات طهوری، 1361، ص 261.

[14] . پال توئیچل، دندان ببر، ترجمه هوشنگ اهرپور، تهران، نشر دنیای کتاب، 1372، ص174.

[15] . شیرین بیانی، دمساز دوصدکیش، صص 105-110.

[16] . محسن اراکی، «شمس در اشعار مولانا»، مجله کیهان فرهنگی، سال نوزدهم، شماره 193، آبان 81، ص 44.

[17] . فرانکلین دین لوئیس، مولانا دیروز تا امروز، شرق تا غرب، ترجمه حسن لاهوتی، چاپ سوم، تهران، نشر نامک، 1386، ص 178.

[18] . دولتشاه سمرقندی، تذکرۀ­الشعرا، به تحقیق و تصحیح محمّدعباسی، تهران، انتشارات بارانی، بی­تا، ص 147.

[19] . فرانکلین دین لوئیس، مولانا دیروز تا امروز، شرق تا غرب، ص 181.

[20] . جلال­ الدین همایی، مولوی ­نامه، چاپ هفتم، تهران، انتشارات مؤسسه نشر هما، 1369، ج2، ص 39.

[21] . فرانکلین دین لوئیس، مولانا دیروز تا امروز، شرق تا غرب، ص 179.

[22] . محمّدعلی موحد، قصّه قصّه­ ها (کهن­ ترین روایت از ماجرای شمس و مولانا)، تهران، انتشارات کارنامه، 1386، ص 13.

[23] . همان، ص 14.

[24] . سلطان ولد، ولدنامه، ص 167 و ص 240.

[25] . همان، ص 167.

[26] . سلطان ولد، ولدنامه، ص 167.

[27] . همانجا.

[28] . همان، ص 225.

[29] . همان، ص 242.

[30] . همان، ص 245.

[31] . همان، ص 246.

[32] . سلطان ولد، ولدنامه، ص 260.

[33] . محمّد علی موحد، مقدمه مقالات شمس تبریزی، به تصحیح و تعلیق محمّدعلی موحد، چاپ سوم، تهران، انتشارات خوارزمی، 1385 ، ص 19.

[34] . فریدون بن احمد سپهسالار، زندگینامه مولانا جلال­ الدین مولوی، ص 122.

[35] . همانجا.

[36] . فریدون بن احمد سپهسالار، زندگینامه مولانا جلال­ الدین مولوی، ص 123.

[37] . همانجا.

[38] . محمّدعلی موحد، مقدمه مقالات شمس تبریزی، ص 20.

[39] . شمس ­الدین احمد افلاکی، مناقب ­العارفین، ج2، ص 614.

[40] . همان، ج2، ص 615.

[41] . شمس ­الدین احمد افلاکی، مناقب ­العارفین، ج2، ص 615.

[42] . همان، ج2، ص 616.

[43] . عطاءالله تدین، مولانا و طوفان شمس، ص 559.

[44] . مقالات شمس، ج1، ص 368.

[45] . همان، ج2، ص 27.

[46] . همان، ج2، ص 142.

[47] . همان، ج1، ص 77.

[48] . مقالات شمس، ج1، ص 119.

[49] . همان، ج1، ص 77.

[50] . همان، ج1، ص 196.

[51] . شمس ­الدین احمد افلاکی، مناقب­ العارفین، ج1، ص 309.

[52] . همانجا.

[53] . مقالات شمس، ج2، صفحات 89، 158، 103، 122.

[54] . همان، ج2، ص 206. 

[55] . مقالات شمس، ج1، ص 327.

[56] . همان، ج2، ص 206.

[57] . همان، ج2، ص 231.

[58] . همان، ج2، ص 15.

[59] . همان، ج2، ص 161.

[60] . محمّدعلی موحد، شمس تبریزی، تهران، انتشارات طرح نو، 1379، ص 50. (از فقهایی که در مقالات با احترام از او یاد شده، متوفی به سال 637 در پنجاه و چهارسالگی در شام).

[61] . محمّدعلی موحد، شمس تبریزی، ص 56. (از مدرسین کلام و تفسیر بوده و از اهالی شهر سیواس از بلاد آسیای صغیر).

[62] . همان، ص 62. (پير اوحد الدين كرماني كه در شهر سجاس در حوالی سلطانیه زنجان می­زیسته و تا سال 606 در قید حیات بوده است).

[63] . برای اطلاعات بیشتر رجوع کنید به محمّدعلی موحد، شمس تبریزی، صص 83 -105.

[64] . رجوع کنید به بدیع ­الزمان فروزانفر، مولانا جلال ­الدین محمّد مولوی، چاپ سوم، تهران، انتشارات معین،1387، صص 95-110 که روایت ­های افلاکی، جامی، محی ­الدین مؤلف جواهر المضیئه، دولتشاه سمرقندی، ابن­ بطوطه و سلطان ولد را به صورت مشروح ذکر کرده است.

[65] . مقالات شمس، ج2، ص 87.

[66] . پاکا من! چقدر بزرگ است مقام من!

[67] . حسین مختاری، مشهورتر از خورشید (درباره زندگی و اندیشه شمس تبریزی)، تهران، نشر ورجاوند، 1385، ص 64.

[68] . مقالات شمس، ج1، ص 68.

[69] . همان، ج1، ص 222.

[70] . همان، ج2، ص 175.

[71] . مقالات شمس، ج1، ص 318.

[72] . همان، ج1، ص 178.

[73] . همان، ج2، ص 24.

[74] . همانجا.

[75] . شیرین بیانی، دمساز دوصد کیش، ص 136.

[76] . مقالات شمس، ج1، ص 195.

[77] . فریدون ابن احمد سپهسالار، زندگینامه مولانا جلال ­الدین مولوی، صص 130-132. و شمس­ الدین احمد افلاکی، مناقب­ العارفین، ج2، ص 786.

[78] . شیرین بیانی، دمساز دوصد کیش، ص 136.

[79] . جلال الدین محمّد مولوی، کلیات شمس، ج2، ص56.

[80] . همان،ج3، ص 223.

[81] . مقالات شمس، ج1، ص 351.

[82] . همان، ج1، ص 352.

[83] . مقالات شمس، ج1، ص 352.

[84] . گویا منظور، متولی مدرسه یا همان کسی که به شمس تهمت غصب اموال مدرسه را زده بود.

[85] . مقالات شمس، ج1، ص 335.

[86] . همان، ج2، ص 159.

[87] . محمّدعلی موحد، شمس تبریزی، ص 198.

[88] . سلطان ولد، ولدنامه (ابتدانامه)، ص 52.

[89] . فریدون­ ابن احمد سپهسالار، رساله در احوال و زندگانی مولانا جلال­ الدین محمّد، ص 69.

[90] . محمّدعلی موحد، شمس تبریزی، ص 198.

[91] . بدیع ­الزمان فروزانفر، مولانا جلال­ الدین محمّد مولوی، ص 123.

نوشتن دیدگاه